شب عروسیه... آخر شبه...
خیلی سرو صدا هست ... میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر جی منتظر شدن بر نگشته...
در رو هم قفل کرده...
داماد سراسیمه پشت در راه میره داره از ناراحتی و نگرانی دیوونه میشه ...
مامان و بابای عروس پشت در داد میزنن :
دخترم درو باز کن ، مریم عزیزم سالمی ؟
آخرش داماد طاقت نمی آره به هر طریقی شده درو میشکنه و میرن تو...
ادامه داستان در ادامه مطلب