loading...
·•●☆ ღ B-Boy ღ ☆●•·
Kalim mokhtarpour بازدید : 14 یکشنبه 05 خرداد 1392 نظرات (0)

شب عروسیه... آخر شبه...

 

خیلی سرو صدا هست ... میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر جی منتظر شدن بر نگشته...

در رو هم قفل کرده...

داماد سراسیمه پشت در راه میره داره از ناراحتی و نگرانی دیوونه میشه ...

مامان و بابای عروس پشت در داد میزنن :

دخترم درو باز کن ، مریم عزیزم سالمی ؟

آخرش داماد طاقت نمی آره به هر طریقی  شده درو میشکنه و میرن تو...

دختر ناز مامان و بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده...

لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ولی روی لباش لبخنده...

همه مات و مبهوت دارن به این صحنه نگاه میکنن...

کنار دستش یه کاغذ هست...

کاغذی که با خون یکی شده...

باباش میره جلو هنوز چیزی رو که میبینه باور نمی کنه ...

با دست های لرزان کاغذ رو بر میداره ، بازش میکنه و میخونه :

سلام عزیزم ...

دارم برات نامه مینویسم... آخرین نامه زندگیمو ، آخه اینجا آخر زندگیمه...

کاش منو تو لباس عروسی میدیدی...

مگه نه اینکه همیشه آرزوت این بود؟

علی جان دارم میرم، میرم که بدونی تا آخر روی حرفام ایستادم...

میبینی علی ؟

بازم تونستم باهات حرف بزنم... دیدی گفتم بازم با هم حرف میزنیم؟

ولی کاش منم حرفاتو میشنیدم...

دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم قسم خوردی یادته ؟

گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ،یادته ؟

عزیزم تو اینجا نیستی ، من توی لباس عروسیم ولی تو کجایی؟

داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای ؟؟

کاش بودی و میدیدی مریمت چطوری داره لباساشو با خون رگش رنگ میکنه...

کاش بودی و میدیدی مریمت تا آخرش روی حرفاش موند...

علی ، مریمت داره میره تا بهت ثابت کنه دوستت داشت...

حالا که چشمام سیاهی میرن ، حالا که همه بدنم داره میلرزه...

تمام زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره...

روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد ، یادته ؟

روزی که دلامون لرزید...

روزای خوب عاشقیمون ، یادته ؟

علی من یادمه...

یادمه چطور بزرگترامون ، همونایی که همه زندگیشون بودیم ، پا روی قلبامون گذاشتن...

یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوسش داری تنها برو سراغش...

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمش رو بیاری...

یادته اونروز چقدر گریه کردم؟

تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه میکنی چشمات قشنگتر میشه...

میگفتی که من بخندم...

حالا بیا ببین چشام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم ؟

هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیفته...

ولی نمیدونست عشق تو ، توی قلب منه نه توی چشمات...

روزی که بابام مارو از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود...

که واسه آیندم پول نداشت...

ولی نمیدونست آرزو های من تو نگاه تو بود نه توی دستات...

دارم به قولم عمل میکنم...

هنوزم روی حرفم هستم یاتو یا مرگ...

اگه پامو از این اتاق بذارم بیرون دیگه مال تو نیستم ،دیگه تو رو ندارم...

نمیتونم ببینم به جای دست گرم تو ، دست غریبه ای تو دستام باشه...

همین جا تمومش میکنم واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمیخوام...

وااای علی کاش بودی و میدیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر به هم میان...!!

عشقم دیگه نای نوشتن ندارم...

دلم برات خیلی تنگ شده ، میخوام ببینمت دستام داره میلرزه...

طرح چشمات پیش رومه دستمو بگیر منم باهات میام...

پدر مریم نامه تو دستش ، کمرش شکسته سرشو برگردوند که به جمعیت مبهوت پشت سرش بگه چه

خاکی توی سرش شده که...

توی چهار چوب در یه قامت آشنا میبینه...

آره پدر علی بود... اونم یه نامه تو دستش چشماش خیسه...

نگاه های دو پدر توی هم گره خوردن...

نگاهی که خیلی حرفا توش بود...

پدر علی هم اومده بود نامه پسرش رو بده به مریم و بگه که علی به قولش عمل کرده ...

حالا  دو پدر نادم بودند  اما دیگه دیر شده بود....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرتون در مورد وبلاگ؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 41
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 9
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 6
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6
  • بازدید ماه : 8
  • بازدید سال : 67
  • بازدید کلی : 4,142
  • کدهای اختصاصی

    آپلود عکس و آهنگ